کافه تنهایی
سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ
چیزی از زندگی ام در خاطرم نیست..جز یک خیابان..که هرروز راهی اش میشوم..وهر عصر مهمان کافه ته خیابان هستم.
امروز کسی در کافه بود که نمیشناختمش اما بسیار شبیه خاطرات از دست رفته ام بود.
شبیه مردی که سال های دور گویی در آن طرف میز مینشست و برایم شعر میخواند..
و حالا سیاه پوش رفتن زنی بود که در سال های دور, آن طرف میز همین کافه مینشست و شعرهای مردرا مینوشید.
- ۹۴/۱۱/۲۰