ترم سه که بودیم برای اولین بار رفتیم مرکز درمانی بیماران سرطانی. برای دیدن مریض نرفته بودیم.بیست و پنج صدم واحد بیوفیزیک عملی داشتیم بردن یه سری دستگاه بهمون نشون بدن.
دستگاها رو که میدیدیم به تبع مریضا هم بودن اونارم دیدیم..یکیشون کنسر برست داشت که متاستاز داده بود به استخوناش:( دست بهش میزدی نالش بلند میشد:((((
یه خانومی هم بود..مراحل پرتو گیریشو دیدیم..
دکتری که اونجا بود در موردش توضیح میداد که خیلی اوضاعش خرابه و چن وقت بیشتر زنده نیست:((((
ما چشامون پر شد و لب و لوچمون آویزون..مسئولای اونحا ولی خندیدن..ما آه کشیدیم اونا خندیدن.
گفتن عادت میکنین:(
مگه میشه عادت کرد هان؟!! مگه میشه غم تو چشای اون خانومو دید و ناراحت نشد؟
مگه میشه ناامیدی و امید درهم تو چشای شوهرشو دید و ناراحت نشد :(((
الان یهویی یاد همون خانومه افتادم..که اونقد درد داشت نمیتونست خودش از رو ویلچر بره رو تخت:(
ینی دیگه زنده نیست؟! :(((((
اینو همون روز گرفتیم.بالاخره بار اولمون بود و خرکیف بودیم..ولی بعدش که مریضارو دیدیم :(((
یه ساعت بعدش تو دانشگاه سر کلاس بعدی قیافه هامون اونقد زار بود استاد گف معلومه بیمارستان بودین :(
خدایا حرف دکتری که میگه این مریض آخرای عمرشه و وقت تعیین میکنه کیلویی چند؟! تو معحزه کن.تو شفا بده...