یک سال پیش ها در جریان زندگی یک پسر بیست و یکی دوساله قرار گرفتم.
اینکه فرهاد عاشق ان دختر بود شکی نداشت ولی نمیتونستم کار دختر رو قضاوت کنم.رابطه ای که بین اون و فرهاد بوده صرفا یک عشق بود بدون هیچ نسبتی ..دیدار های عاشقانه،کافه گردی...که قطعا رابطه اشتباهیست.
فرهاد اگر قصد جدی داشت باید ان دختر را مال خود میکرد تا همچین اتفاقی نیوفتد.
به هر روی..با رفتن آن دختر همه زندکی فرهاد خاکستری شده بود.شاعرو نویسنده بود.مینوشت و سیگار میکشید.سیگار میکشید و مینوشت.
وقتی به قصد دلداری و آرام کردنش از خدا میگفتم ..خدا را نمیشناخت و میگفت «خدایت» کاری نمیتواند بکند.وقتی میگفتم روزی دختری وارد زندکیت میشه و رنگ میده بهش میگفت:بیاد هم رد میشه.
حالا دختری در زندگیش هست..عاشقانه هم را میپرستند.به قول خودش آرام جانش شده.
به فرهاد میگم دیدی حالا..همون شد که گفتم.میگه آره فلسفه ومنطق من غلط ازآب درآمد.و موقع خداحافظی میگوید«یا حق» همان کسی که یا حق و یا علی من را موقع خداحافظی مسخره میکرد.
پ ن:برای حال خوبش خوشحالم ولی میترسم باز اشتباه کند.باز همهرابطه اش یک رابطه غیر رسمی باشد و آنقدر کش دهد که این یکی هم برود.
- ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۳